روز سیزدهم ماه رجب بود...ماهم تازه به سنندج اومده بودیم ....هنوز نمی دونستم کجاها مراسم هست... خیلی دلم گرفته بود که چرا امروز ...اونم روز میلاد حضرت علی (ع) نمی تونم....مجلسی نیست که برم و ارادت خودم رو به آقا ابراز کنم.....
یکی از همسایه هامون که اهل تسنن بودند ...می خواستند به دیداریکی از شیوخ اهل سنت که از پا کستان اومده بود برن...به ما هم پیشنهاد دادن که ما هم بریم....
خلاصه رفتیم ...وقتی به محل مسجد رسیدیم خانمها رفتن پیش همسر شیخ ...آقایان هم پیش خود شیخ که داخل مسجد بود....وارد که شدم شیخ داشت نماز میخوند....نشستم پیش چند تا جوون ونوجوون که اونجا درس طلبگی میخوندن.....نماز شیخ تمام شد اومد نشست...بعد از حال واحوال....پرسید ...شما از کجا اومدید...
گفتم از اهل تشیع هستم....وقتی گفتم اهل تشیع حس کنجکاوی شون بیشتر شد وپرسیدن چکاره اید...اگرخدا قبول کند مداح اهل بیت(ع)...پرسید یعنی چی...گفتم در مناسبتهای مختلف مثلا شهادت ویا جشن میلاد برای اهل بیت(ع) مرثیه ومولودی می خونم...یه جورایی احساس کردم خوشحال شد....با خوشحالی گفت اتفاقا ماهم توکتابهامون از اهل بیت(ع) شعر زیاد داریم...یه کتاب بزرگ که فکر کنم قدیمی هم بود آورد اما هرچی گشت اون قسمت رو پیدا نکرد...منم که همیشه چند برگ ازاشعار مربوط به مناسبتها تو جیبم دارم... گفتم اشکال نداره من خودم مطلب دارم....همه نشستن وبا یه شوق عجیبی منتظربودن شروع کنم....خلاصه سرتونودرد نیارم همینکه شروع به مدح مولا کردم مجلس منقلب شد....نمی دونم چه خبر بود...من مولودی میخوندم ...
اما بعضی ازاون عزیزان اشک می ریختن....اشعار که به پایان رسید....چهره ها نشان می داد که خیلی خوششون اومده بود.....چون بلا فاصله یکی از روحانیون حاضر که گویا مدرس حوزه برادران عزیز اهل سنت بود به من گفت....ما شبای جمعه اینجا ذکر صلوات ومولودی داریم میشه شما هم بیاین برامون بخونین.... بگذریم بعد ازخداحافظی گرمی که با همه کردیم بیرون که اومدم حسابی سبک شده بودم انگار یه غم بزرگی از رو دلم برداشته شده بود....غم نخوندن تو سیزده رجب......آخه تو اون روز عزیز آرزو به دل نموندم وبالاخره آقا یه مجلس برام جور کرد...اونم کجا بین عزیزان اهل سنت.....قربون کرمت برم آقا جون اگه نبود نظر لطف شما.....